قهوه های داغ صبح زود
دفتری برای خاطرات کهنه ای که بود
چشم های مهربان مادرم
شعرهای تازه ای که از بَرم
این همه برای من که بی لیاقتم
فراهم است
این همه . . .
مگر برای زندگی کم است؟
پس چرا دوباره انقدر
دلم گرفته است و خسته ام؟
پس چرا دوباره مثل یک مجسمه
بی صدا نشسته ام؟
پس چرا دوباره انقدر
لوس و بی خودم؟
پس چرا دوباره. . .؟
آه!
زندگی فراهم است
این منم
که آدم بدی شدم...
درمیان هیاهوی آدم ها
تنهاییم را
نزدیکتر از همیشه
احساس میکنم
*وعشق،
تنها عشق،
مرا به وسعت اندوه زندگی برد*
می دانی؟
تنهایی؛
همان فصل آخر
همان فصل تکراری کتاب زندگیست....
ازدلنوشته های من
*خط ستاره دار از سهراب سپهری
دلم برای خودم میسوزد
وقتی کسی خنده اش را
بامن قسمت نمیکند
اتاق کوچک میشود ومن
حل میشوم در تنهایی
دلم برای خودم میسوزد
که راننده تاکسی
قلدرانه،بقیه پولم رانمیدهد
وماشین ها شتک آب گل آلود را
نثارلباس تازه ام میکنند
دلم برای خودم میسوزد
که نه وکیلم،نه دکتر داخلی
شعرهایم روزهاست
که در نوبت چاپ خاک میخورد
من تنها یک عابرم
که همیشه پیاده میمانم...
*از:زیتا ملکی
چگونه دوستت می داشتم
ای امید محال...
وتوچون پرنده ای
در افق
کوچکتر وکوچکتر...
دورتر و دورتر
میشدی...
من
دلم را
به آن نقطه سیاه در افق
خوش کرده ام
وبی خودی میخندم
وهی سرم را تکان میدهم
که اگر پرنده،پرنده من است. . .
پس. . .
پس برمیگردد!!!
*از دل نوشته های خودم