پس
زندگی همین قدر بود ؟
انگشت اشاره ای به دوردست ؟
برفی که سال ها
بیاید و ننشیند ؟
و عمر
که هر شب از دری مخفی می آید
با چاقویی کند
...
ماه
شاهد این تاریکی ست
و ماه
دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
و ماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم
راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می چرخد
در من صدای تبر می آید.
آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر
شاخه های کاج
وقتی که چارفصل به دورم می
رقصیدند
رفتارتان چقدر شبیهم بود
در من فریادهای درختی ست
خسته از میوه های تکراری
من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین
تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است.
پس روزهایمان همین قدر بود؟
و زندگی آنقدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن
پریده بودیم
افتادیم. . .
گروس عبدالملکیان
سکوت نکن . . .
سکوت تو،
تازیانه ایست
که بر تن من
فرود می آید
ومن
حتی دیگر
آخ هم نمیگویم.
می خواهم برخیزم
که تیغ بوته های تردید،
دستانم را
می برد.
زمین ،
سرخ میشود
ومن
سرم پراست
از صدای تازیانه . . .
سکوت تو . . .
. . .
. . .
. . .
*مرسده
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- یک نفر
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -
تو را
دوست میداشت. . .
منبع:؟